قسمت سی و ششم
شب،سرنگهبان وارد زندان شد.وقتی بچهها را میشمرد، با کوبیدن کابل به سرمان شمارش میکرد.آدم بیرحمی بود.با کابل به سرِ اسماعیل صولتدار کوبید، درست همانجایی که ترکش خورده بود.به کمر نصرالله غلامی میزد،جایی که ترکش خورده بود.ترکش تکهای از گوشت کمرش را کنده و برده بود.وقتی کمر نصرالله را پانسمانی میکردیم،باید مقداری بانداژ در گودی کمرش فرو میبریم،تا هم سطح کمرش شود،بعد پانسمانش میکردیم.
امروز یکشنبه سیزدهم شهریور1367، یکی از اسرا نام کوچکش محمد بود و اهل لاهیجان.نمیدانم چرا آنهمه دژبانها کتکش میزدند.کتک که میخورد این شعر را برای دژبانها میخواند: «دنیا اگر از یزید لبریز شود / ما پشت به سالار شهیدان نکنیم.»
اسرای سالم غیرت خاصی روی مجروحان داشتند.نمیدانم چه شد که عباس بهنام گفت: «سید! اون موقعی که پهلوی مادرتون زهرا سلاماللهعلیها رو شکستند،اون نامردها او رو تنها گیرآورده بودند،مگه من مُره باشم که اینا اذیتت کنن.»این را که گفت،اشک از چشمانش سرازیر شد.
ساعت حدود ده صبح،بود.اسرا را در حیاط زندان جمع کردند.گفته بودند میخواهند ما را به اردوگاه ببرند.از خدا میخواستم هرچه زودتر از شر زندانالرشید خلاص شوم.نگران بودم نکند همین جمع چند نفریمان را از هم جدا کنند.به هم عادت کرده بودیم.خوشحال بودم از شر بعضی از نگهبانهای بیرحم به خصوص صباح راحت میشوم.هر روز این زندان یک ماجرای عجیب و فراموش نشدنی برایم داشت.
سوار اتوبوسهای خاکستریرنگ وزارت دفاع شدیم و از زندان الرشید بغداد بیرون آمدیم.درعالم خودم بودم.ازدرز پردهها بیرون را نگاه کردم،نخلستانها را میدیدم.نمیدانم چرا دیدن نخلهای خرما اینهمه حزنانگیز بود.شاید فلسفهاش به اهلبیت علیهمالسلام برمیگشت.تا چشمم به نخلهای خرما میافتاد، دلم میگرفت. گویی آن نخلها از مظلومیت علی علیهالسلام و خاندان پیامبر سخن میگفت.قدری عشق میخواست تا غم تنهایی علی علیهالسلام و پیمانشکنی کوفیان را در لین سرزمین نفرینشده بفهمی. با دیدن نخلها اشکم دراومد.
بعد از حدود چهارساعت و طی کردن سیصد کیلومتر،وارد محوطه خاکی پادگانی که اردوگاه اسرای مفقودالاثر در آن قرار داشت.از اتوبوس پیاده شدیم.اطرافم را که نگاه کردم،کویری بود.اطراف اردوگاه را سه ردیف سیمهای خاردار توپی پوشانده بود.دیوار این پادگان بیش از چهارمتر ارتفاع داشت. طول این دیوار با احتساب سیمهای خاردار بیش از شش متر بود.چهار برجک دیدهبانی بلند در چهار قسمت کمپ پیدا بود.وقتی برجکهای دیدهبانی را میدیدم، دلم میگرفت.به یاد میآوردم روزهایی را که بالای دکل دیدهبانی در جزیره مجنون دیدهبانی بودم و عراقیها را زیرنظر داشتم.سه ستون سه،وارد کمپ شدیم . .
ادامه دارد...